سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک انسانم،من هرروز یک انسانم

 

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
      پیرمرد از دختر پرسید:
      - غمگینی؟
      - نه.
      - مطمئنی؟
      - نه.
      - چرا گریه می کنی؟
      - دوستام منو دوست ندارن.
      - چرا؟
      - چون قشنگ نیستم
      - قبلا اینو به تو گفتن؟
      - نه.
      - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
      - راست می گی؟
      - از ته قلبم آره
      دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
      چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو
      بیرون آورد و رفت...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 11:54 عصر توسط سوگند تاتار نظرات ( ) |


Design By : Pichak