من یک انسانم،من هرروز یک انسانم

به چشمانم نگاه کن!
به یکباره زخمهای مرا فریاد می زنند
و حنجرهام
پشت میلههای سکوت زندانی ست
فروغ می خوانم
دلم اشک می ریزد
هرچه بیشتر می خوانمش بیشتر می فهمم چرا آنقدر سردش بود که انگار هیچوقت گرمش نخواهد شد
من می دانم مادرش چرا می گریست و او چرا برای روزنامه پیام تسلیت فرستاد
صدایی می آید
خوب گوش میکنم
نه، انگار خواب دیدهام
همهچیز در سکوتی ژرف غرق شده است
و آن صدا
تنها صدای لرزش اشکی بود که بر گونهای غلطید
و بر پهنهی کاغذ پخش شد
و احساسی که بر بن بست قلبی پنجه می سایید
بیهوده بی هوده
نوشته شده در پنج شنبه 89/3/27ساعت
9:28 عصر توسط سوگند تاتار نظرات ( ) |
Design By : Pichak |