من یک انسانم،من هرروز یک انسانم
این دستگاه که Toshibareru Mosquito نام دارد با انتشار صداهای با دامنه فرکانسی بالا، شبیه به صدای وز وز پشه، به سنجش دامنه شنوایی افراد و مقایسه آن با استانداردهای شنوایی در دهه های مختلف سنی می پردازد.
تواناییی افراد در شنیدن صدا با شدت های متفاوت و آستانه تحمل آنها می تواند دهه عمر افراد را به صورت تقریبی مشخص کند. هرچه که عمر افراد بیشتر باشد، قدرت شنوایی آنها کمتر خواهد بود.
با وجود آنکه محاسبه سن افراد با این روش خطاهایی را هم به دنبال دارد، این دستگاه تخمین زننده ی بدصدا 10$ بیشتر قیمت ندارد. البته احتمالا استفاده از آن خیلی ها را ناراحت خواهد کرد.
گراهام کوربت از زمان 2 سالگی فرزندش اندی، او را ندیده بود.این پدر و پسر سالها برای پیدا کردن یکدیگر تلاش کرده بودند اما هیچ کدام نتوانستند نشانی از دیگری بیابند.
اما سرانجام اندی که اکنون 39 سال دارد نام پدرش را در سایت فیسبوک جستجو کرد و توانست او را در میان لیست ارائه شده این سایت پیدا کند.
او در این باره گفت: من قبلا هم این کار را انجام دادم، اما هیچ نتیجه ای نگرفتم. اما این بار که نام پدرم را جستجو کردم 15 اسم مشابه لیست شد.بعد از بررسی تک تک آنها ناگهان در یکی از تصاویر صورتی مشابه با خودم را دیدم و فهمیدم که صاحب این تصویر باید پدر من باشد.
نیک بعد از پیدا کردن پدرش با او تماس گرفت و با هم قرار ملاقات گذاشتند سر انجام بعد از 37 سال یکدیگر را ملاقات کردند.
پدر نیک نیز تلاش زیادی برای پیدا کردن فرزندش کرده بود، اما تلاشهای او نیز در این مدت راه به جایی نبرده بود.
حلقـــــــــــــــــــه!
نوشته شده به وسیله ی سوگند تاتار در تاریخ 18/2/1389:: 2:37 عصر
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته ست به بر
راز این حلقه که در چهره او
این همه تابش و رخشندی است
مرد حیران شد و گفت:
حلقه خوش بختی است.حلقه زندگی است...
همه گفتند:مبارک باشد!
دخترک گفت :دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هد!
زن پریشان شد و نالید که وای
وای،این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است!
فروغ فرخ زاد
من از ان روز که دیدم ابی پاک خدا را
سبزی سبز قشنگ بوته ها را
سرخی خون نجابت زیر پوست گونه ها را
ان زلال سرد اب چشمه ها را
با نجابت.با صداقت.با فداکاری و بخشش خو گرفتم
خدا را جستمش و الگو گرفتم
که مهربان باشم چو خورشید
رهنما باشم چو نور
با صفا باشم چو جنگل
پاک باشم چون بلور
بی ریا باشم چو باران
صاف باشم همچو اشک...
دلاور باشم چو رستم و
او را جستم
در تپش قلب نا ارام کودکی که نمی داند تو را!
سوگند تاتار
تو که هستی که با غشق از تو یا می کنند و اسیرت می کنند...؟
تو که هستی که عشق می ورزی رنج می کشی به کودکی که متعلق به تو نیست...؟
تو که هستی که برای خارج شدن از خانه ی خود نیاز به اجازه داری...؟
تو که هستی که برای رهایی از زنجیر اسارتش نیاز به امضای او داری...؟
اگر همسرت به تو خیانت کند...
تو که هستی که به خاطر طفل زیبایت از همه جی دست می کشی...؟
تو که هستی که از حق خودت می گذری و در قبال خیانتش سکوت می کنی...؟
تو که هستی که با تنی خسته ذهنی اشفته باز می مانی و این حقارت را با جان و دل پذیرا می شوی...؟
و اگر روزی کودکت هم تو را ترک کرد...
تو که هستی که باز برایش دل نگرانی...؟
و تو تنهایی...
به راستی تو کیستی؟
شاید یک زن...!!!
Design By : Pichak |